بی هیچ عطری.. آغوشی ..نگاهی..
یا حتی بوسه ای
تنها دوستت داشتم
اما حالا اگر دور شوی
چه کنم با این همه وابستگی؟!
+ نگاهش میکردم میترسیدم کسی از نگاهم به اون غوغای درونم پی ببره
سعی میکردم ظاهر رو حفظ کنم و جوری نشون میدادم که کاملا طبیعی و بی تفاوتم...
اما اگه اون لحظه خبر از دلم داشتن...
سرش پایین بود احساس میکردم دوست نداره من اونجا باشم اما اینکه بی تفاوت سرش تو گوشیش بود با خودم میگفتم اصلا براش فرقی نداره...
احساس کردم خسته تر از گذشته است نگاهش راه رفتنش حرف زدنش و حتی لبخنداش...
چی به سرت اومده بود؟؟؟
دوست داشتم اونقدر بهش نزدیک بودم که دستاشو میگرفتم و زل میزدم تو چشاش و ازش میپرسیدم چیه عزیزم؟ چرا اینقدر ناراحتی...
اما حیف...
اون روز من شاید تونستم گوشه ای از دلم رو راضی کنم برای خوب دیدنش حرف زدن باهاش...
خدایا مگه دوست داشتن چه قدرتی داره که من رو چنین خار کردی؟؟؟
کاش میشد میتونستم یه جور آرامشش باشم همونجور که اون آرامش منه...
خیلی دوسش دارم... و دلیلش رو نمیدونم
از کی
از کجا
و چرا...
نمیدونم...
فقط میدونم تنها کسی که لایق دوست داشتنه نجیب منه...